البته ببخشید که خیلی دوستانه و مثل وبلاگای عاشقانه پیام میدم ! باید بگم که واقعا عاشق تئاتر و شماها هستم ...
پس به تئاتر می گویم :
این شب زنده داری را دوست دارم
من این پریشانی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم
چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم
بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم
چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم
به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم
من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم
هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم
مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم
مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم
من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم
بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم....
تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم....
هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم
من این حرفهای مردمت را دوست دارم ، من این بی حرمتی های عاشقانت را دوست دارم ، من این برخوردهای مردم را به خاطر تو دوست دارم ، من این همه را به خاطر تو دوست دارم ...
من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه شکیده بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم....
من این شب زنده داری را دوست دارم
اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم...
بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من اين حساب اشتباه را دوست دارم....
امیدوارم بفهمی که منظورم که بود و چه بود من این نفهمیدن هایت را دوست دارم ...
دوست نداشتم این جا این جور بنویسم اما خب حق دارید راستش ... ، و حرف حساب جواب نداره که !!! لااقل بهتره بگم و بعد برم ...
دلیل رفتنم از این جا دیدن رد پای کسی ست که شاید تا امروز دوست من ، شاگرد باغبون و رفیق گرمابه و گلستان بود ... اما این دزدکی آمدن هاش به این جا ثابت کرد که خوب بلد نیستم بشناسم دوستانم رو ...
نه این که اومدنش به این جا مهم باشه ها ، نه ! اما کسی که ادعای اعتقاداتش گوش فلک رو کر می کنه لااقل می گفت که میاد تا با بودنش این جا هم خوشحالم کنه ، نه این که بی اجازه و دزدکی ...
شاید همه ی قضیه مثل سیلی بود که در جواب دوستی چندین ساله به صورت من خورد به خاطر اینکه فقط خودش مهم بود نه کس دیگه ای ...
و دیگه این جا رو دوست ندارم ...
و این کوچ و غم رفتن و خراب کردن خانه ی دیرینه ام و راضی نبودن من و اصلا همه ی مسئولیت شرعی و اخلاقی ش بماند گردن او !!!
نظرات بسیار خوشحالم کردند اما بگذارید تاییدشان نکنم ...
ممنونم خیلی عزیزان ...
ما کهنه ها چـــــه زود فراموش میشویـــــــم
با گرد و خاکِ عمر هم آغـــــوش میشویـــــم
شمعی میــــــــــانِ هیــــــاهوی بـــــــــــادها
روشن نگشته ایـــم که خاموش میشویــــم